از برکات مسجد
دم اذان ظهره ... با قدمهای کوچک هلیا روانه مسجد شدیم . آخرین باری که نماز ظهرم را به امام جماعت اقتدا کردم یادم نیست شاید زمان دانشجویی شاید هم قبل تر... یادم می آید که ابتدایی بودم با مادرم به مسجد جامع رفتیم حین رکوع سرم را برگرداندم تا مادرم را ببینم خانم کناری گفت نمازت باطل است چقدر گریه کردم و پا کوبیدم .... کاش همه این سال ها با آن پاکی نماز خوانده باشم .. به هلیای سرگرم تسبیح های مسجد نگاه می کنم روزی او یاد امروز میکند .. خدا که در کنارش باشم و باهم یاد روزهایمان کنیم ... پانوشت - بین دو نماز پیرزنی به هلیا شکلات داد .. هلیا درگوشی گفت مامان راست گفتیا که پیرزنا م...
نویسنده :
مامان طلا
6:01